جدول جو
جدول جو

معنی رها گشتن - جستجوی لغت در جدول جو

رها گشتن
(تَ هََ وْ وُ کَ دَ)
رها گردیدن. خلاص شدن. رهایی یافتن. (یادداشت مؤلف). ول گشتن. آزاد شدن:
که پیل سفید سپهبد ز بند
رها گشت و آمد به مردم گزند.
فردوسی.
چنان چون بباید بسازی نوا
مگر بیژن از بند گردد رها.
فردوسی.
ز گردان بپرسید کاین اژدها
بدین گونه از بند گشته رها.
فردوسی.
بدان ساعت کزان تنگی رها گشتی
شنودستی که چون بسیار بگرستی.
ناصرخسرو.
- رهاگشته، نجات یافته. خلاص شده. (یادداشت مؤلف) :
بلاش آن زمان دید روی قباد
رها گشته از بند پیروز شاد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از رها شدن
تصویر رها شدن
آزاد شدن، نجات یافتن از قید و بند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از روان گشتن
تصویر روان گشتن
جاری شدن، جریان پیدا کردن
کنایه از فراگرفتن و ازبر شدن درس
روانه شدن، رفتن، به راه افتادن، راه افتادن، روان شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از جدا گشتن
تصویر جدا گشتن
پایان دادن به رابطۀ زناشویی
دور شدن، گسیخته شدن
سوا شدن، قطع شدن
متمایز شدن، جدا شدن
فرهنگ فارسی عمید
(دَ کَ دَ)
روز شدن. روشن شدن:
شب از فراق تو مینالم ای پری رخسار
چو روز گردد گویی در آتشم بی تو.
سعدی.
روشن روان عاشق در تیره شب ننالد
داند که روز گردد روزی شب شبانان.
سعدی
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ گُ تَ)
نجات یافتن. خلاص گشتن (از قید و بند). (یادداشت مؤلف) (فرهنگ فارسی معین). آزاد شدن. یله گشتن. (یادداشت مؤلف). طلاق، رها شدن از قید نکاح. (از منتهی الارب). رها شدن زن از شوهر. (ترجمان القرآن) (از دهار) (از تاج المصادر بیهقی) :
گفتم چو نامشان علما بود و کار جود
کز دست فقر جهل چو ایشان رها شدم.
ناصرخسرو.
رها شد از شکم ماهی و شب دریا
به یک سخن چو شنیدیم یونس بن متی.
ناصرخسرو.
ایشان دواند جان و تن دین سوی حکیم
باطل ز حق به حکمت ایشان رها شده ست.
ناصرخسرو.
به بند دهر چه ماندی بمیر تا برهی
که طوطی از پی این مرگ شد ز بند رها.
خاقانی.
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت
نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت.
سعدی.
دیوی که خلق عالمش از دست عاجزند
عاجز در آن که چون شود از دست او رها.
سعدی.
، جدا شدن. خلاص یافتن:
چو شب تیره شد قارن رزمخواه
رها شد ز سالار توران سپاه.
فردوسی.
، بیرون شدن. به دررفتن:
کجا بودم اکنون فتادم کجا
عنان سخن شد ز دستم رها.
فردوسی.
تا زلف او به بادصبا آشنا شده ست
از دست دل عنان صبوری رها شده ست.
صائب (از آنندراج).
- رهاشده، طلیق. مطلق. مستخلص. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(فَرْ بَ مَ دَ)
رجوع به هبا گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
پیر شدن. به سن کهولت و سالخوردگی رسیدن:
سرای سپنج است بر راه رو
تو گردی کهن دیگر آید به نو.
فردوسی.
اگر زآهنی چرخ بگدازدت
چو گشتی کهن باز ننوازدت.
فردوسی.
چنین گفت پرسنده را سروبن
که شادان بدم تا نگشتم کهن.
فردوسی.
ای گشته کهن به کار دیوی
واکنون به نوی شده خدایی.
ناصرخسرو.
کهن گشتی و نو بودی تو بی شک
کهن گردد نو ار سنگ است و خاره.
ناصرخسرو.
مادری دیدی که فرزندش کهن گردد هگرز
چون کهن مادرش را بسیار بازآید نوی.
ناصرخسرو.
چو خدمتگزاریت گردد کهن
حق سالیانش فرامش مکن.
سعدی (بوستان).
رجوع به کهن شدن شود، از رونق و رواج افتادن. بر اثر گذشت روزگار از مقبولیت چیزی کاسته شدن. بر اثر مرور زمان از جلوه و زیبایی چیزی کم شدن:
همه سخته باید که راندسخن
که گفتار نیکو نگردد کهن.
فردوسی.
سه دیگر بدانی که هرگز سخن
نگردد بر مرد دانا کهن.
فردوسی.
کهن گشته این داستانها ز من
همی نو شود بر سر انجمن.
فردوسی.
کهن گشت این نامۀ باستان
ز گفتار وکردار آن راستان.
فردوسی.
که این داستانها و چندین سخن
گذشته بر او سال و گشته کهن.
فردوسی.
نو شعرهای حجت بر خویشتن به حجت
برخوان اگر کهن گشت این گفتۀ کسائی.
ناصرخسرو.
کهن گردد اکنون حدیث افاضل
چو از عقل او حلۀ علم نو شد.
خاقانی.
، فراموش شدن. از یادها رفتن. از لوح خاطر محو شدن:
که هرگز نگردد کهن نام نو
برآید ز مردی همی کام نو.
فردوسی.
همی نام جستی میان دو صف
کنون نام جاویدت آمد به کف
که تا در جهان مردم است و سخن
چنان نام هرگز نگردد کهن.
فردوسی.
- کهن گشتن رنج کسی، ضایع و تباه شدن آن. پاداش زحمات کسی فراموش شدن یا به تأخیر افتادن. تلاش و کوشش کسی بی اجر ماندن:
بسی رنج برداشتی زین سخن
نمانم که رنج تو گردد کهن.
فردوسی.
رجوع به ترکیب ’کهن شدن رنج’ ذیل ’کهن شدن’ شود، دیر ماندن. بسیار توقف کردن. بسیار درنگ کردن. دیر زیستن:
ستاینده ای کو زبهر هوا
ستاید کسی را همی ناسزا
شکست تو جوید همی زآن سخن
ممان تا به پیش تو گردد کهن.
فردوسی.
هر آن زیردستی که فرمان شاه
به رنج و به کوشش ندارد نگاه
بود زندگانیش با درد و رنج
نگردد کهن در سرای سپنج.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ یَ کَ دَ)
رهایی جستن. خلاصی خواستن:
چو تنگ اندر آمد برش اژدها
همی جست مرد جوان زو رها.
فردوسی.
گر نشد غره بدین صندوقها
همچو قاضی جوید اطلاق و رها.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(گِ رِ تَ)
ریش گردیدن. زخمی شدن. آزردن. خستن. (یادداشت مؤلف) :
وگر نی رنج خویش از خویشتن بین
چو رویت ریش گشت و دست افکار.
ناصرخسرو.
درد به پای او درآمد و آماس کرد و ریش گشت و درد می کرد. (قصص الانبیاء ص 138).
- ریش گشتن یا گردیدن دل، مجروح و زخمی شدن آن. کنایه از آزرده خاطر شدن:
بنازد بر او نیز باران خویش
دل مرددرویش از او گشته ریش.
فردوسی.
نگه کن که تا خود چه آید به پیش
کزین اسب جان و دلم گشته ریش.
فردوسی.
همانگه بخواند ترا نزد خویش
دل مادرت گردد از درد ریش.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ سُ تَ)
مرهون شدن. در گرو بودن. مدیون شدن:
ای به فضل تو امامان جهان گشته مقر
ای به شکر تو بزرگان جهان گشته رهین.
فرخی.
کدام کس که نه او را به طبع گشت رهی
کدام دل که نه او را به مهر گشت رهین.
فرخی.
گیتی او را بجان رهین گشتی
دولت او را بطوع رام شدی.
مسعودسعد.
قضا مساعد او و قدر مسخر او
یکی چو گشته رهین و یکی چو گشته اسیر.
مسعودسعد
لغت نامه دهخدا
(تَ نُ / تُ نُ کَ دَ)
رفتن. براه افتادن. روان شدن. روانه شدن:
گنگ است چو شد مانده و گویا چو روان گشت
زیرا که جدا نیست ز گفتارش رفتار.
ناصرخسرو.
همه برقع فروهشتند بر ماه
روان گشتند سوی خدمت شاه.
نظامی.
و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، نافذ شدن. مجری شدن. مطاع شدن. نفاذ. نفوذ. روان شدن:
نشاننده شاه و ستاننده گاه
روان گشته فرمانش بر هور و ماه.
فردوسی.
نفاذ، نفوذ، روان گشتن قضا و فرمان و آنچ بدان ماند. (تاج المصادر بیهقی) ، جاری شدن. جریان پیدا کردن. سیلان یافتن. روان شدن. روان گردیدن:
به هر سو که تازان شدی جنگجوی
روان گشتی از خون در آن جنگ، جوی.
فردوسی.
به کینه درآویختند از دو سوی
ز خون دلیران روان گشت جوی.
فردوسی.
مجره بسان لبالب خلیجی
روان گشته از شیر در بحر اخضر.
ناصرخسرو.
بدان که پیغمبران را... هر جایگاه بیرون از نام به لقبی خوانده اند، بعضی تعظیم را و بعضی آنکه در الفاظ مردم روان گشتی و بدان معروف به ودندی. (مجمل التواریخ والقصص).
روان گشتش از دیده بر چهره جوی
که برگرد و ناپاکی از من مجوی.
سعدی.
و رجوع به روان و روان شدن و روانه شدن شود، رایج شدن. روا شدن. و رجوع به روان شدن و روان کردن شود
لغت نامه دهخدا
(تُ جُ تَ)
برآمدن. مقضی شدن. نجح. نجاح. روا شدن. رجوع به روا شدن شود.
- روا گشتن تمنا و حاجت، کنایه ازبرآمدن تمنا و حاجت. (از آنندراج) :
زآن روضه کسی جدانگشتی
تا حاجت او روا نگشتی.
نظامی.
چون تمنای تو واله زآن نمی گردد روا
عرض میکن پیش او هر دم تمنای دگر.
درویش واله هروی (از آنندراج).
، رواج یافتن. رونق پیدا کردن.
- روا گشتن متاع و بازار، کنایه از رواج یافتن متاع و بازار. (از آنندراج) :
نشد بالا دماغم هرگز از جوش خریداران
متاعم چون روا گردید از سرمایه کم کردم.
مخلص کاشی (از آنندراج).
، حلال شدن. مباح شدن. رجوع به روا شدن شود:
گر روا گشت بر اوباش جهان رزق جهان
تو چو اوباش مرو بر اثر رزق و رواش.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(تَ طُ کَ دَ)
جمع شدن. گرد آمدن. رجوع به رمه شدن شود:
که فردا ز مصر و حوالی همه
زن ومرد را گشت باید رمه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(تَ رَ تَ)
رسوا گردیدن. رسوا شدن. مفتضح گشتن:
بر سر کوی تو هرگاه که پیدا گشتم
سگ کویت به فغان آمد و رسوا گشتم.
محتشم کاشانی (از ارمغان آصفی).
و رجوع به رسوا شدن و رسوا گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(دَ دَ)
فریفته شدن. گول خوردن. مغرور شدن. غره گردیدن. غره شدن. غره بودن. رجوع به غره شود:
به زرق تو این بار غره نگردم
گر انجیل و تورات پیشم بخوانی.
منوچهری.
تا غره گشته ای به سخنهایی
کاینها خبر دهند همی ز آنها.
ناصرخسرو.
غره چرا گشته ای به کار زمانه
گر نه دماغت پر از فساد بخارست.
ناصرخسرو.
پیریت چو شیر نر همی غرد
تو گشته ای به زور کودکی غره !
ناصرخسرو.
هزاردستان در چمن باغ به آواز خوش خود غره گشته. (مجالس سعدی مجلس اول)
لغت نامه دهخدا
(تَ جُ گِ رِ تَ)
رام شدن. ساکت شدن. نرم گردیدن. بی شراست شدن. مقابل سرکش شدن. مقابل حرون شدن:
به بهزاد (اسب سیاوش) بنمای زین و لگام
چو او رام گردد تو بردار گام.
فردوسی.
تو گویی رام گردد عشق سرکش
که خاکستر شود سوزنده آتش.
(ویس و رامین).
گر دهر حرونئی نموده ست
چون رام تو گشت منگر آنرا.
خاقانی.
چو آهوی وحشی ز جو گشت رام
دگر آهوان را درآرد بدام.
امیرخسرو دهلوی.
شده ام سگ غزالی که نگشته رام هرگز
مگسی ز انگبینش نگرفته کام هرگز.
وحشی بافقی (از ارمغان آصفی).
مرغ دل ما را که بکس رام نگردد
آرام تویی، دام تویی، دانه تویی تو.
شیخ بهایی.
تا رام نگردد بتو رم دیده غزالی
دزدیده نگاهی که بمن کرد ندانی.
عزت شیرازی (از ارمغان آصفی).
، راضی گشتن کسی از کسی یا چیزی.حاضر شدن. تن دردادن. قبول کردن. موافق شدن. موافقت کردن. تسلیم شدن. مطیع شدن. باطاعت درآمدن. قانع شدن:
مگر رام گردد بدین مرز ما
فزون گردد از فر او ارز ما.
فردوسی.
مگر رام گردد بدین کیقباد
سر مرد بخرد نگردد ز داد.
فردوسی.
ترا با چنین پهلوان تاو نیست
اگر رام گردد به از ساو نیست.
فردوسی.
بباید فرستاد و دادن پیام
مگر گردد او اندرین جنگ رام.
فردوسی.
بر آن گفتار شیرین رام گردد
نیندیشد کزان بدنام گردد.
(ویس و رامین).
- رام گشتن دل با کسی، مطیع او شدن. فرمانبر او گشتن. فرمانبردار او گردیدن. تسلیم او گشتن. در پی او شدن. در گرو او قرار گرفتن:
دلم گشت با دخت سیندخت رام
چه گویید باشد بدین رام سام ؟
فردوسی.
، آرام گردیدن. آرام گرفتن. فروخفتن فتنه و آشوب. تسکین یافتن. فرونشستن آشوب و فتنه:
مگر شاه ایران از این خشم و کین
بیاساید و رام گردد زمین.
فردوسی.
بدین خویشی ما جهان رام گشت
همه کام بیهوده پدرام گشت.
فردوسی.
سپهبد از آن گفته ها گشت رام
که پیغام بد با نبید و خرام.
اسدی (از فرهنگ نظام).
، خوش و خرم گردیدن. شاد شدن. خشنود شدن:
چو جان رهی پند او کرد یاد
دلم گشت از پند او رام و شاد.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(اَ تَ دَ)
تهی گردیدن. خالی شدن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا) :
به سه سال و سه ماه و بر سر سه روز
تهی گشت از آن تخت گیتی فروز.
فردوسی.
کنون از مرگ صدرالدین تهی گشت
نپندارم که پر گردد دگربار.
خاقانی.
جهان پیمانه را ماند بعینه
که چون پر شد تهی گردد به هر بار.
خاقانی.
دل منه بر زنان از آنکه زنان
مرد را کوزۀ فقع سازند
تا بود پر دهند بوسه بر او
چون تهی گشت خوار پندارند.
علی شطرنجی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
هر که کارد گردد انبارش تهی
لیکن اندر مزرعه باشد بهی.
مولوی.
بپایان رسد کیسۀ سیم و زر
نگردد تهی کیسۀ پیشه ور.
سعدی (بوستان).
تو تهی از حق از آنی کز خودی خود پری
پر ز حق آن دم شوی کز خویشتن گردی تهی.
مغربی.
- تهی گشتن از جان، مردن. کشته شدن:
دریغا ندارد پدر آگهی
که بیژن ز جان گشت خواهد تهی.
فردوسی.
ترا آرزو کرد شاهنشهی
چنان دان که گردی تو از جان تهی.
فردوسی.
رجوع به تهی و دیگر ترکیبهای آن شود
لغت نامه دهخدا
(وَ)
پهن گردیدن. گسترده شدن. منبسط شدن. عریض گشتن. پخت شدن. پخچ شدن. رجوع به پهن گردیدن شود
لغت نامه دهخدا
(تَ فُ کَ دَ)
قبول نشدن. رد شدن. مردود شدن:
گر نیندی واقفان امر کن
در جهان رد گشته بودی این سخن.
مولوی.
و رجوع به رد شدن شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از رد گشتن
تصویر رد گشتن
قبول نشدن، مردود شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رها شدن
تصویر رها شدن
نجات یافتن، خلاص گشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پهن گشتن
تصویر پهن گشتن
پهن گردیدن پهن شدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راز گشتن
تصویر راز گشتن
پنهان شدن
فرهنگ لغت هوشیار